عرصه سوم: فریبا کمال آبادی، زندانی عقیدتی و یکی از اعضای یک گروه هفت نفره ای است که به امور اداری جامعه بهاییان در ایران رسیدگی می کردند در دو نامه جداگانه رنجهایی که بر خانواده وی رفته را شرح داده است. ترانه طائفی دختر وی نیز در نوشته ای کوتاه به گوشه ای از خاطراتش هنگام ملاقات مادر اشاره کرده است.
عرصه سوم به این خاطرات و نامه ها به عنوان منبعی مهم برای جامعه مدنی نگریسته و آمادگی دارد نامه های زندانیان و خانواده های زندانی سیاسی و مدنی را در این تارنما منتشر سازد. در این بخش دو نامه از خانم فریبا کمال آبادی به نوه و دخترش و همچنین خاطره ای از دخترش ترانه که اکنون محروم از تحصیل است منتشر می شود.
جان شیرین من ، فرشته ی کوچکم
وقتی به تو و آمدنت به دنیایمان می اندیشم، چنان عواطف و احساسات افسار می گسلد، می جوشد و به فوران می آید که هرگز توان توصیف آن را ندارم. عشق می جوشد و مفری برای بروز و تعینش می یابد. گاهی به صورت دعا برای سلامتیت از اعماق قلب و لسانم جاری می شود، گاهی به صورت کلماتی خطاب به اطرافیانم ظاهر می گردد که از روزشمار آمدنت برایشان می گویم و زمانی نیز خود را به صورت حلقه های نخ در می آورد که دست بر گردن میل بافتنی افکنده او را تنگ در آغوش گرفته و سرانجام به صورت لباسی و یا پتویی برایت شکل می گیرد. با همه ی این ها عطش دیدن و بوییدنت آرام نمی گیرد و هل من مزید می گوید.
در بندم و دستم از چاره کوتاه است. حتی اجازه ندارم به مادرت، دختر دلبندم، در لحظات حساس تولدت تلفن بزنم، صدایتان را بشنوم و از سلامتیتان مطلع گردم زیرا درخواست های مکررم برای تلفن همواره با مخالفت روبه رو شده است. نمی دانم چند روز پس از تولدت از آمدنت مطلع خواهم شد.
می دانم هنگامی که قدم به جهان ما گذاری، رشد کنی و ببالی سوالاتی دائما ذهنت را به خود فراخواهد خواند و خواهی پرسید: چرا من در سرزمینی دیگر، به دور از وطنم، ریشه هایم، بستگانم و عزیزانم متولد شدم؟ چرا مانند بسیاری از کودکان در بدو تولدم مادر بزرگم، پدر بزرگم و بستگانم را در کنارم نداشتم؟
دلبندم، کودکم، به تو می گویم. همه ی این ها درد عشق است، عشق به نوع انسان، بهایی است که تو و خانواده ات برای اعتقاد به “وحدت نوع انسان” و “صلح عمومی” می پردازید. تاوان “اراده”ای است که برای خدمت به عالم انسانی فعال گشته است. میدانم این ها کلماتی کلی و سخنانی مبهم است. پس برایت از جزئیات می گویم:
پدرت در سال ۱۳۶۰در شهر همدان متولد شد.همدان یکی از قدیمی ترین شهر های ایران و مهد فرهنگ و تمدن آریایی است. همدان، ابن سینا را در خود پرورده که یکی از بزرگترین فلاسفه و پزشکان تاریخ جهان است. کسی که فرهنگ و تمدن غرب به میزان بسیاری خود را وامدار او می داند.
هنگامی که پدرت شش ساله شد و قدم به دبستان نهاد، مادر و پدرش به خاطر اعتقاد به دیانت بهایی دستگیر شده به زندان اوین در طهران منتقل گشتند. او به همراه خواهر چهار ساله و برادر هشت ساله اش، یعنی عمه و عمویت هر هفته از همدان به طهران سفر می کرد تا در دو روز متوالی پدر و مادرش را در زندان اوین ملاقات کند.
قبل از آن یعنی در سال ۱۳۶۳ پدر بزرگ مادرت (یعنی پدر من) که پزشکی متعهد و عاشق نوع انسان بود، کسی که تمام لحظات حیاتش را وقف خدمت و درمان بیماران و دردمندان نموده بود، در ساری دستگیر و زندانی شد و تحت شکنجه های سخت قرار گرفت.
و امروز، در سال ۱۳۹۲، من، مادر بزرگت در حالی که حسرت دیدنت، در آغوش کشیدنت و یا لااقل شنیدن صدای کودکانه ات را از پس سیم های ارتباط دارم، ششمین سالی است که در حبس تعصبات برخی از هموطنانم گرفتارم.
حتما از خود می پرسی مگر اعتقاد به دیانت بهائی چه خطایی است که موستوجب حبس و زندان باشد؟ هنگامی که بزرگ شوی و تاریخ ادیان بخوانی در می یابی که مسیح که امروزه معبود و محبوب اهل عالم است در زمان حیاتش مصلوب شد، به اتهام این که دیانتی را بنیان نهاده بود که برای رشد متعصب زمانه اش جدید بود و با دیانت پدرانشان تفاوت داشت.
خواهی خواند که خالصترین مؤمنین به حضرت محمد (ص) در ایام حیات مبارکش مورد شکنجه و آزار قرار گرفتند و برخی به شهادت رسیدند. می خوانی که حضرت علی (ع) مضروب شمشیر جهل و تعصب گشت . حضرت امام حسین (ع) در حماسه ای بی نظیر با خون مقدسش به عظمت و برتری عدالت بر ظلم شهادت داد و می خوانی که همان ابن سینا ، فیلسوف همشهری پدرت ، توسط کوته اندیشان به کفر متهم شد چنانکه در پاسخشان چنین گفت :
کفر چو منی گزاف و آسان نبود – محکمتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر – پس در همه دهر یک مسلمان نبود
و امروزه پیروان دیانت بهایی در کشور مقدس ایران به همان مصیبات و بلایا گرفتارند :
– از سال ۱۳۵۷ تا کنون : تعداد بسیاری از آنان دستگیر و زندانی شده ، عده ای به شهادت رسیده اند .
– تمامی کارمندان بهایی از ادارات دولتی اخراج شده اند.
– تمامی افراد مسن بهایی با قطع حقوق بازنشستگی شان مواجه شده اند.
– تمامی املاک جامعه ی بهایی و بسیاری از اموال و املاک بهائیان غصب و مصادره شده است
– در بسیاری از شهر ها قبرستان های بهایی تخریب شده و دامنه ی این مظالم از مرز دنیای زنده ها عبور نموده مرده های بهایی را نیز در بر گرفته است.
– تمامی جوانان بهایی از ادامه ی تحصیل در دانشگاه ها محروم گشته اند. یعنی یا از ورود به دانشگاه ممنوع شده یا به محض ورود اخراج شده اند و …
می دانی دلبندم ، همه ی این ظلمها و جفاکاریها به نام مسلمانی و در لباس حمایت از اسلام و در ظل حکومت منتسب به اسلام روی داده است. اشتباه نکن! دیانت مقدس اسلام جز برای استقرار عدالت و سعادت ظاهر نشده است و نفوس مقدسه ی این دین جز برای رفاه و آسایش مردمان حیاتشان را فدا نکرده اند. اما گاهی ظلم برای توجیه خود لباس عدل به تن می کند و کینه و نفرت نقاب محبت می زند. برای ما بهائیان هرگز این سؤ استفاده از دیانت مقدس اسلام برای استتار تعصبات جاهلیه ، ساحت رفیع آن را به زیر نمی کشد و شأن و حیثیتش را خدشه دار نمی سازد. طوری که چه در زندان ،چه در ایران و حتی در جهان دائما از شأن و مرتبت دیانت مقدس اسلام در نزد همگان حتی خود مسلمانان ، دفاع می کنیم.
می دانم سوال خواهی کرد که من مادربزرگت، چرا در زندان اسیرم ؟ بگذار برایت بگویم:
ما یک جمع هفت نفره به نام “یاران ایران” بودیم که جامعه ی بهائیان ایران را اداره میکردیم. به احوال شخصیه شان مطابق با احکام دیانت بهایی رسیدگی نموده از آنان در مقابل مظالم وارده حمایت می کردیم. اگراز کار اخراج شده و در تأمین مخارج یومیه ناتوان بودند ، به کمک سایر بهائیان، طرق کسب معاش و آموزش حرفه و فن در اختیارشان می گذاردیم. اگر دچار بیماری شده قادر به تامین امکانات درمان نبودند از طریق پزشکان بهایی به یاریشان می شتافتیم.
برای آموزش و تربیت اخلاقی کودکان و جوانان امکاناتی فراهم می ساختیم و با یاری اساتید بهایی که از تدریس در دانشگاه ها اخراج شده بودند برای هزاران جوان بهایی از جمله پدر و مادرت در منازل بهائیان کلاس درس و امکان ادامه ی تحصیل فراهم می آوردیم و … .
تمامی تلاش این جمع این بود که فعالیت هایی که در جهت “نسل کشی” جوانان بهایی صورت می گیرد از طریق اقدامات سازنده خنثی شود و این امر به گونه ای انجام شد که امروز نه تنها کینه ای از “حکومت” ، “اسلام” و “حکومت اسلامی” در دل احدی از بهاِیان ایران وجود ندارد بلکه فرد فرد بهائیان به وطنشان عشق می ورزند، دیانت مقدس اسلام را تقدیس می نمایند و آرزوی خدمت به ایران و ایرانیان را در دل می پرورانند به طوری که حتی عده ای از جوانان بهایی به صرف خدمت به کودکان هموطنشان در مناطق محروم به سال ها حبس محکوم شده اند.
لابد سؤال دیگرت این است که چرا شما در ایران نماندید؟ چرا با اینکه پدر و مادرت عاشق ایرانند و قلبشان برای اعتلاء و سر افرازی ایران می تپد از ایران رفته اند و تو دور از وطنت متولد شدی ؟
پدر و مادرت از جمله هزاران جوان بهایی هستند که در موسسه ی ” علمی آزاد” که زیر نظر جامعه ی بهایی ایران اداره می شد تحصیل نموده اند . بسیاری از دانشگاه های معتمد جهان با مشاهده ی محرومیت جوانان مستعد بهایی ایران، شرایط ادامه ی تحصیل برایشان ایجاد نموده اند. بلی، بیگانگان آشنا گشته اند و دوران نزدیک و غریبان، یار.
والدینت نیز برای ادامه ی تحصیل مجبور به ترک وطن مألوف خویش گشتند تا برای خدمت به کشور محبوبشان قوی تر و آماده تر شوند و آرزویشان را برای عظمت این سرزمین مقدس تحقق بخشند. کودکم امیدوارم پاسخی شایسته به سوالات احتمالی ات داده باشم مطمئنم سایر هموطنانم در آینده ای نه چندان دور با سوالاتی نظیر سؤالات تو توسط فرزندان و آیندگانشان رو به رو خواهند شد و در معرض سوالاتی نظیر این قرار خواهند گرفت که شما در مقابل “این همه بی عدالتی که بر هموطنانتان وارد شده است چه کرده اید”؟
آرزو دارم ایشان امروز به گونه ای حرمت “عدالت” و “انصاف” را پاس دارند و طوری به دفاع از حقوق هموطنان برخیزند که پاسخی شایسته برای فرزندانشان به همراه داشته باشند.
فریبا کمال آبادی
زندان اوین، آبان ۱۳۹۲
ترانه گلم
در آن روزها ياد حرفت می افتادم که قبل از دستگيری ام در سال ۸۷ به من زدی . وقتی به قصد آماده ساختنت از تو پرسيدم :”ترانه اگر مرا دستگير کنند ناراحت می شوی ؟”
گفتی سال ۸۴ که تو را گرفتند کوچک بودم و نمی فهميدم بر تو چه می گذرد برای همين فقط دلم برايت تنگ می شد. اما اين بار هم دلم برايت تنگ می شود و هم دلم برايت می سوزد.دلت سوخت . بسيار هم سوخت. اما باز در آن سال و سالهای بعد معدلت نزديک به ۲۰ بود .
سال ۹۲ شد. روزی در ملاقات، کارنامه پيش دانشگاهيت را برايم آوردی . باز هم معدلت نزديک ۲۰ بود .کارنامه ات را با افتخار به همه نشان دادم . رئيس اندرزگاه هم که کارنامه ات را ديد گفت انضباطش مثل مادرش ۲۰ است .
کنکور داشتی و پدرت در سفر بود و در خانه تنها بودی. روز قبل از کنکور سرما خوردی و تب کردی خودت تنها به مطب دکتر رفتی و به پزشک گفتی فردا کنکور دارم کاری کنيد که بتوانم امتحانم را بدهم همسايه مهربان که من قبلا نديده بودم و نمی شناختمش تو را به محل امتحان کنکور برد . امتحان دادی و رتبه ای حدود ۴ هزار در کنکور رياضی آوردی.
روز پنج شنبه ۲۱/۶ /۱۳۹۲ نتيجه کنکور مشخص شد چون امکان و اجازه تلفن نداشتيم بايد تا يکشنبه يعنی ۳ روز بعد منتظر می ماندم تا در ملاقات از نتيجه کنکور مطلع شوم .با اينکه در اين ۳۳ سال از سال ۵۹ که انقلاب فرهنگی شد يعنی همان سالی که من ديپلم گرفتم و به خاطر اعتقاد به ديانت بهايی از ورود به دانشگاه محروم شدم، تاکنون يعنی سال ۹۲ جوانان بهايی از ورود به دانشگاههای کشورشان محروم بوده اند، امسال ما همه اميدوار بوديم که با تغيير فضای سياسی کشور و روی کار آمدن دولت جديد، با وعده های از بين بردن فضای امنيتی در کشور و امکان ادامه تحصيل دانشجويان ستاره دار، با شعار دولت تدبير و اميد بالاخره بتوانی در کشورت، کشور محبوبت تحصيل کنی .
جالب است که هيچکدام از هم بندی هايم با اينکه می دانستند ۳۳ سال است جوانان بهايی از تحصيلات عاليه محرومند باور شان نمی شد که باز هم با نيرنگ ” نقص پرونده ” تو و دوستانت از تحصيل محروم شويد.
وجالبتر آن است که بعضی از مسوولينی که ما در زندان با آنها سر و کار داريم حتی نشنيده بودند و نمی دانستند که سالهاست عده ای از شايسته ترين جوانان هموطنشان به صرف بهايی بودن از ورود به دانشگاه های کشورشان محرومند.
اين روزها ندای پر صلابت “هل من نصر ينصرنی”که در روز عاشورا از لسان مبارک مولای عالميان حضرت امام حسين از روی قوت و نه از سر ضعف در صحرای کربلا طنين انداز بود و با اين ندا از عموم مردم برای تحقق آرمان عدالت و انصاف و محو ظلم طلب نصرت می فرمود با قوت در گوشم طنين می افکند و با خودم می گويم آيا در ميان هموطنانم هستند کسانی که به نصرت عدالت برخيزند آيا کسانی هستند که داستان” ترانه “و” ترانه ها ” قلوب شان را به درد آورد ، بلرزاند و نيروی دادخواهی در گامها و کلام شان بر انگيزد.
من امروز پس از ۵ سال و نيم از گوشه زندان به تاسی از مولايم بار ديگر خطاب به هموطنان عزيزم و اهل عالم می گويم : “هل من ناصر ينصرنی ؟”
فريبا کمال آبادی
زندان اوين-بند زنان
شهريورماه ۱۳۹۲
خاطره ای از ترانه طائفی دختر فریبا کمال آبادی
به در سالن ملاقات که میرسی دو راهرو وجود دارد که یکی از آن دو به سالن ملاقات میرسد. ابتدا اتاقکی هست که ورودی خانمها و آقایان را جدا میکند، آنجا موبایلها را تحویل میگیرند ، از اتاق خارج میشوی و به سالنی میرسی که گاه بسیار شلوغ است و گاه نسبتا خلوت است.3 ردیف صندلیهای آبی رنگ وجود دارد که هیچ وقت به اندازهٔ افرادی که حضور دارند نیست و به ناچار عده کمی مینشینند و عده بیشتری میایستند. به سالن میرسیم و چهرههای آشنا میبینیم، افرادی که هر هفته همدیگر را میبینیم و ساعتی با هم معاشرت میکنیم، دوستانمان اند، افرادی که به سبب وجه مشترکمان هر هفته میبینیمشان، با خوشحالی به طرف هم میآییم و با هم صحبت میکنیم. حال عزیزان در بندشان را میپرسیم و هر کداممان آرزوی آزادی عزیز طرف مقابلمان را میکنیم. هر چند وقت یکبار کسانی که دوران محکومیتشان تمام شده و دیگر آزاد شده اند (البته به دیدگاه خودشان از زندان کوچک به زندان بزرگ رفته اند) به سالن ملاقات میآیند به امید آن که بتوانند دوستانشان را که چند سال در کنارشان زندگی کرده اند ببینند.
در سالن ملاقات صدای خنده و شادی بلند است. خانوادهها بر خلاف انتظار عموم غمگین و افسرده نیستند بلکه بسیار خوشحال و مفتخرند. کودکانی هم آنجا هستند که ۴ ۵ سال بیشتر ندارند و در این افتخار شریک شده اند ، خوراکی می خورند و حسابی گرم بازی کردن هستند اما به محض این که نام مادرانشان را از پشت بلندگو می شنوند بازی و خوراکی را فراموش می کنند و به سمت راهرویی میدوند که آنها را به مادرانشان میرساند. نام عزیزانمان را میخوانند، راهرو را طی میکنیم و به طبقهٔ بالا میرویم، آن جا نیز کمی انتظار میکشیم و باز یک طبقه بالا میرویم و به سالن اصلی میرسیم. 3 راهرو وجود دارد و در هر کدام چند “کابین”.جلوی کابین ها پرده هایی وجود دارد و ما آن طرف را نمیبینیم. زمان ملاقات که شروع میشود پردهها بالا میرود و عزیزانمان را میبینیم. همه خوشحالند و لبخند میزنند ، برای همه دست تکان میدهند و به دنبال خانواده خود میگردند. گوشی تلفن را بر میداریم و صحبت میکنیم، مثل برق نیم ساعت میگذارد و وقت خداحافظی میرسد. از پرده یی که درحال پائین آمدن است میفهمیم وقت تمام شده است . سرمان را خم میکنیم تا از آخرین لحظهها هم استفاده کنیم و همدیگر را از زیر پرده ای که در حال پائین آمدن است ببینیم.
پرده پائین میآید و از آن لحظه انتظار هفتهٔ آینده را میکشیم تا به ملاقات بیایم و عزیزان و دیگر دوستانمان را ببینیم.